ارنست همینگوی، نویسنده و روزنامهنگار آمریکایی سدۀ بیستم میلادی، پس از دیدن بسیاری از شهرهای جهان، در یادداشتهای روزانهاش مینویسد که انسان با ساختن هر شهر، افسانهای هم برایش میسازد. در خاطر ما، افسانۀ پاریس، عشقورزی و هنر است و در خاطر همینگوی یک جشن بیکران. اما برای حفظ هر افسانهای گویی باید همواره از واقعیت کناره گرفت. به رؤیاها پناه برد و از هر تلاشی برای پردهدری از رازها، دوری کرد.
وقتی که نخستین بار٬ به شهری پا میگذاریم، همه چیز تازه است. مثل آلیس در سرزمین عجایب سرمان به هر سو میچرخد، تا تمام تازهها را ببینیم. پیش میآید که دهها بار در یک خیابان گم شویم. و در پاسخ به پرسش عابری آن قدر خیرهاش شویم و جوابی نداشته باشیم که بفهمد ما هنوز غریبهایم و بی هیچ انتظاری خودش راهش را بکشد و برود.
پیش میآید که در پاریس باشیم. در خیابانهای رنگی و طولانی قدم بزنیم. مثل گنگ خوابدیده به همه چیز و همه کس خیره شویم. پیش میآید که از مترو پیاده شویم، اما بیرون نرویم. به تماشای عابرانی بنشینیم که هنوز بینشان غریبهایم. تلاش میکنیم افسانۀ شهری را که به آن رسیده ایم، به یاد بیاوریم، اما انگار چیزی بر این شهر گذشته که پازل افسانهاش تکههایی کم دارد.
اگر از شهری با آفتاب و آسمان آبی آمده باشی، شاید باران در روزهای اول، شگفتزدهات کند. آن قدر که چترت را میبندی و راه میافتی پی ابرها و از خیابانهای زیادی میگذری و آدمهای زیادی میبینی که چترهایشان را باز کردهاند. شب که میشود، رد چراغهای رنگی را میگیری، تا به رود برسی که درست از وسط شهر میگذرد و میروی زیر پل تا زوجهایی را ببینی که عاشقانه هم را در آغوش کشیدهاند.
زمان میگذرد و تو هنوز در پاریس هستی. دیگر کم پیش میآید خیابانی را گم کنی. عادت کردهای بدون نگاه به تابلوها سر کدام چهارراه بپیچی و وارد کدام خیابان شوی و از کدام کوچه میانبر بزنی. زمان میگذرد و عادت میکنیم و از کشف افسانهها دست میکشیم و یاد میگیریم که مثل بقیه باید به زندگیمان بچسبیم و روزمرگی شهر آن قدر وقت میگیرد که دیگر جایی برای رازورزی و افسانهسازی نمیماند. با اینکه میدانی روزمرگی خستهات میکند و واقعیت لخت این شهر، نمیگذارد که دیگر دوستش داشته باشی.
این طور میشود که هر غروب تنها چیزی که میبینی هجوم پاریسیها به درهای متروست. انگار نیرویی نامرئی میترساندشان از لختی درنگ در پیادهرو. هلشان میدهد به دالانهای دراز مترو و چند ایستگاه بعد همان نیرو میچپاندشان در خانههای کوچک چندمتری که بزرگترین سهمشان از جهان بیرون، تنها یک پنجره است که آن هم احتمالاً به پنجرۀ ساختمان روبرویی چسبیده و پردهاش هم کشیده است. میبینی که وقتی باران میبارد، کسی هوس خیس شدن ندارد. کم کم چترهای باز را دوست نداری. این سقفهای کاذب که آسمان را تا ارتفاع تو پایین میکشند و نفست را بند میآورند. کم کم دوستانی را که پیدا کردهای، نمیتوانی در آغوش بکشی و باهاشان دست بدهی چون بیماری شایع شده که تمام شهر واکسنش را زدهاند و تمام شهر مراقبند مریض نشوند، اما نمیفهمی چرا تمام شهر سرفه میکنند.
زمان که میگذرد چیزهایی را در شهر میبینی که دلت نمیخواهد باورشان کنی؛ که پاریسی ها وقت ناهار طولانی ندارند تا وقتی که "فست فودی"ها ساندویچ دارند؛ که دم غروب آن قدر از کار خستهاند که حوصلۀ لبخند زدن ندارند؛ آن قدر عجله دارند که وقت دیدن انسان و آسمان را ندارند؛ آن قدر کار دارند که وقت مریض شدن ندارند و آن قدر از این واگیر نفرینشده ترس دارند که جرأت بوسیدن که هیچ، حتا دست دادن هم ندارند. و این قدر، ویترینها خرج دارند که فقط جنسهای خیلی گران دارند و این شهر آن قدر حریم خصوصی دارد که مست و مریضهای رهاشده در گوشۀ خیابانها را نبیند. چرا این شهر این طور میکند؟ میپرسی هزار بار از خودت و جوابی نداری. میپرسی از دیگران و جواب میدهند که عادت میکنی.
یکی از روزهایی که سال پیر شدهاست و آخرین نفسهایش را میکشد - که میرود تا آخرین روزهایش را بگذراند و تقویم را به سال نوتری تحویل بدهد - تصمیم میگیری که عادت کنی. اما از خانه که بیرون میآیی شهر تفاوت کردهاست. آن قدر که شاید دوباره در خیابانها گم بشوی. به ویترینها نگاه میکنی که چراغانیتر از قبلند. به قیمتها که دهها بار ارزانتر شدهاست. به آدمها که شتابشان را گذاشتهاند ته کولهشان و با تأمل در پیادهروها راه میروند و یک طوری راه میروند که انگار "آلیس"اند در سرزمین عجایب که میخواهند همه چیز و همه کس را تماشا کنند. وقت دارند که گل بخرند. درختهای کاج کوچک، تمام شهر را فتح میکنند. مثل روزنامه هر کس یکیشان را در دست دارد.
روزهای بعد همین طور همه چیز رازآلودهتر میشود؛ آن قدر که دیگر عادتی در کار نیست. غریبهها به هم لبخند میزنند. دوستها از مریضی نمیترسند . با هر سلام هم را در آغوش میکشند؛ یک طوری که انگار عمری است هم را ندیدهاند.
کرههای رنگی از در و دیوار شهر آویزان میشوند. ریسههای گل و ستاره از ورودی مغازهها، برچسبهای حراج از تن مانکن ها. هر روز بابا نوئلها تکثیر میشود، که چتر ندارند، اخم ندارند، عجله ندارند و هیچ عادتی به هیچ روزمرگی ندارند.
یک روز بلاخره برف میبارد. انگار این شهر به برف هم عادت ندارد. روزی که برف میبارد، میبینی که همه در تحرکند برای ضیافتی که در راه است، برای رؤیایی که در سال یک بار میآید.
برف میآید. پاریسیها شهر را آذین میبندند، درختچههای سبزشان را میآرایند، خانههاشان را پر می کنند از کادو و جیبهایشان را از شکلات. هر جا که بشود، آدم برفی میسازند و بر سطح برفهای دستنخورده پیام تبریک سال نو مینویسند.
این روزهای آخر پاریس بیشتاب است. برف آرام آرام از آسمان پایین میآید و بابا نوئل سوار بر برفها، قرار است به زمین بیاید.
روزها آرام آرام به سال نو پیش میروند و پاریس به افسانهاش.
در کریسمس هر رویایی ممکن است.
برای نصب نرم افزار فلش اینجا را کلیک کنيد.